چهارشنبه، مهر ۶

ذوق

دارم می خندم.
ذوق کردم.
عجیبه.
عین خلا

دیدی حالا ...

دفه قبلی هم همین بود. هیش کس تو دنیا دو ماهه ازدواج نمی کنه. آدما از ادعاشون کوتوله ترن.

این‏جایی

بعد از سفر مدام دارم به این فکر می کنم، که اینجا دیگه جای موندن نیست. انگار زندگیم به شکل ناخواسته ای داره شبیه اون رفیق تنهام می شه. وقتی که عکسای مرغای دریایی که با دوربین نیکونش گرفته بود رو ورق می‏زد گفت : حُسن آقا، اینجام دیگه جای موندن نیست.

یکشنبه، مهر ۳

گه بودنم

من فقط یه گهم
باور کن اینو واسه شکست نفسی یا چیزای دیگه نمی‏گم
من فقط یه گهم
هیچیه دیگه هم نیستم
اینم برا اون عزیزای دلم گفتم
که مدام می پرسن فک کردی کی هستی ؟
جواب یه کلمه ست دوستای مهربونم
گه گه گه گه و دیگر هیچ



در شهر رومی

در شهری که بوی رومی می‏داد
از تراس کافه فاتح
گلدسته های مقبره
پدیدار
و دختر ترک گریانی
پیدا بود
لباس محلی بر تن
با یک گوشی تلفن در دست
مضطرب و گیج
ایستاده بود
چهره اش
آدم های منتظر را می مانست
دور و برم پر بود از دود قلیان
بوی باقلوا
عطر چای پر رنگ
و طراوت سعدی
در شهر رومی


باز آ
که در فراق تو
چشم امیدوار

چون گوش روزه دار
بر الله اکبر است

دانی که چون
همی گذرانیم روزگار

روزی که
بی تو می گذرد
روز محشرست

گفتیم عشق را
به صبوری دوا کنیم

هر روز
عشق بیشتر
و
صبر کمتر است

صورت ز چشم غایب
و
اخلاق در نظر

دیدار در حجاب و
معانی
برابرست

در نامه نیز
چند بگنجد
حدیث عشق

کوته کنیم
که قصه‏ی ما
کار دفترست

بیست و شش شهریور نود، کافه فاتح

جمعه، مهر ۱

برگشتم

هیچ جا خونه آدم نمیشه، علی الخصوص مستراح خونه آدم



- Posted using BlogPress from my iPhone

سه‌شنبه، شهریور ۲۲

بر پدر و مادر کسی

خدا بگم چه کار کنه اون نادونی رو که آجر سه سانتی رو وارد مصالح ساختمونی این مملکت کرد. به کی بگم آخه من این دردا رو ....

سعدی هجده

عاشقان را
چه غم از
سرزنش دشمن و دوست

یا غم دوست خورد
یا غم رسوایی را

پنجشنبه، شهریور ۱۷

ساختمان شش طبقه

محل کار من
در ساختمانی شش طبقه
خاکستری
و تنهاست
بر خیابان ‍‍پهلوی
که تن سیاه و دود گرفته اش را
پشت انبوه درختان سر به فلک کشیده
پنهان کرده است

یک ساختمان اداری سیمانی
که بی امید حتی بازسازی کوچکی
پیر و دلزده
به تماشای خیابان شلوغ
و آدمهای عجول
نشسته است

ستون های فرتوتش
هیچ نجوای عاشقانه ی شبانه ای را
و دیوارهای رنگ و رو رفته اش
تصویر هیچ شام خانوادگی خندانی را
به یاد ندارند

تمام ذهنش را
صدای کوبیده شدن انگشت بر صفحه کلید
صدای رفت و آمد لامپ دستگاه کپی
صدای زنگ تلفن های پیاپی
پر کرده است

تنها شاید
بوسه های مخفیانه ی نحیفی
سالی یکبار
گوشه ی یکی از راهروها
تنگ یکی از اتاق ها
آخر وقت اداری
در روزی سرد و پاییزی
در گرفته باشد
دلخوشی های کوچکی برای سی سال
ساختمان اداری بودن

......

کافه ای هست
روبروی
ساختمان شش طبقه خاکستری
از پنجره این کافه
ساختمان تنها
پیداست

عصرها که کافه چی
حصیرهای جلوی پنجره را کنار بزند
ساختمان خاکستری
سایه اش را می اندازد روی میزهای دو نفره
و تا شب
می نشیند به تماشای دست های روی هم
چشم های گره شده
و اشک های گرم
با طعم بستنی و اسپرسو

آدم های میزهای دو نفره
حواس شان به غم ساختمان تنها نیست
اگر بود
هر چه حرف عاشقانه که می دانستند
هر چه نگاه پر مهر که بلد بودند
هر فن بوسه های یواشکی که یاد گرفته اند
کنار پنجره های کافه
عصر که حصیرها بالا می رفت
جلوی چشم های حریص ساختمان سیمانی
خرج می کردند

شهریور نود

چهارشنبه، شهریور ۱۶

Before & after


صبحانه شهریوری با سارا


- Posted using BlogPress from my iPhone

سه‌شنبه، شهریور ۱۵

رومی شش

تو چرا بکوشی ؟
جهت خموشی ؟
که جهان نماند
تو اگر نگویی

pRivaCy

یادش به خیر. به خاطر حفظ حریم خصوصی ام از آن وبلاگ چند ساله مهاجرت کردم اینجا. مث اینکه آن پرایویسی حسابی به گاییدن رفته.

شنبه، شهریور ۱۲

سعدی هفده

ای مونس روزگار سعدی
رفتی و نرفتی از ضمیرم