پنجشنبه، دی ۱۰

مرزهای عینی جهان

تا جایی رفتم که بگم دوستت دارم
تا جایی رفتم که بگم دوستت دارم
تا جایی رفتم که بگم دوستت دارم
تا جایی رفتم که بگم دوستت دارم
تا جایی رفتم که بگم دوستت دارم
تا جایی رفتم که بگم دوستت دارم



با من صنما

خوش‌تر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست ؟
ساقی کجاست ؟ گو سبب انتظار چیست ؟

هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار
کس را وقوف نیست که انجام کار چیست

پیوند عمر بسته به مویی‌ست هوش‌دار
غم‌خوار خویش باش غم روزگار چیست

مستور و مست هر دو چو از یک قبیله‌اند
ما دل به عشوه‌ی که دهیم ؟ اختیار چیست


https://soundcloud.com/adham-beyki/oc0bxuq4apmw

#حافظ

چهارشنبه، دی ۹

پایان‌بندی با بوی نرگس

به کوچه که می‌پیچم، آسمان پیدا نیست. کوه‌های شمیران در پرده‌ای غلیظ از سرب ته‌نشین شده‌اند. دود در شریان‌های شهر است. توی اتوبان با خودم فکر می‌کنم اگر خبر نداشتم از آلودگی هوا چه بسا فکر می‌کردم شهر مه‌آلود است. کثیفی‌های این شهر هم انگار ریاکارند و دود غلیظ هم این‌جا خودش را مه جا می‌زند.
در پس سیاهی‌ها، شهر را تابلو‌های بزرگی احاطه کرده که روی‌شان چیزهایی درباره نهمین روز ماه اول زمستان نوشته است. درباره حماسه‌ای بزرگ!! تابلوهای بزرگ، آسمان سیاه و تهران بی‌باران کنار هم ترکیب جوری از زشتی ساخته‌اند.

قرار است آقای پاریزی* را حمام ببرم. توی کارواش کسی به دیگری می‌گوید: چه شانس بدی اگر همین امروز باران ببارد. دلم می‌گیرد. فکر می‌کنم چه‌قدر احساس خوش‌بختی می‌کردم اگر شست‌و‌شوی ماشین من بهانه باریدن باران بود.

فکر می‌کنم این سیاهی آسمان نیست که شهر را گرفته، تقصیر این تابلوهای بزرگ نیست. حتی تقصیر حماسه بزرگ نهمین روز ماه اول زمستان هم نیست. این سیاهی غلیظ، سیاهی دل مردمان همین شهر است. سیاهی دل مردمان شهری که ماشین‌شان را می‌شویند و برای نباریدن باران دعا می‌کنند.

اما همه این فکرها تا زمانی بود که بوی سیل‌آسای یک دسته نرگس سفید، من را از ورطه فکرهایم بیرون کشید. چه‌قدر یک بوی سیل‌آسا لازم است اگر این‌جا زندگی می‌کنی. بویی یا حالی یا رنگی یا نگاهی که زورش از سیاهی‌های تهران، از تابلوهای حماسه‌های بزرگ و از پلشتی دل مردمانش بزرگ‌تر باشد.

هشتم دی نود و چهار


* نام اتومبیل‌م

پنجشنبه، آذر ۲۶

همین آقای عزیز

متوجه شیوه جدیدی از کلاهبرداری شدم.
یه سری شماره های موبایل خیلی رند و حتی خیلی خیلی رند می گیرن بعد تو جاهای مختلف ادعاهای خرکی می کنن و با دادن نمره تلفن شون اعتمادسازی و بعد کلاهبرداری می کنن
با تاثیر روانی اون شماره تلفن رند و این که مردم فک می کنن کسی که همچی شماره ای داره حتما حرفش درسته.

دوشنبه، آذر ۲۳

زنگ ۸

به رفیقتم گفتم، خودت که هیچی، اینام که را انداختی مرد نیستن که. آدم تو تاریکی زدن و در رفتنن. مث خودت. ولی اگه یه جیگر دارشو پیدا کردی که فقط پای تلفن لات نباشه، بگو روز روشن بیاد. این دفه جای تلفن و این خاله زنکیا، آدرسو بده بهش. بیان ببینیم کی به کیه. 


شنبه، آذر ۲۱

هواس


دور هم تو خونه نشسته بودیم و مادرم داشت تریف میکرد که یه موتوری اومده کنارش و یه چیزایی گفته. مثلن حرفش این بود که موتوریه مشکوک میزده. اما حواس هممون از حرف مادر پرت بود و سرا همه توی موبایلا بود. بعد یهو مادر گفت موتوریه اسلحه کشید. همه سرمونو از موبایل درآوردیم و متعجب نگا کردیم. در حالی که از جاش پامیشد مه بره گفت دیدم حواستون نیست، یه چیزی بگم کلهتونو از موبایلتون بلند کنید.


جمعه، آذر ۲۰

دوووووس داشتن

- من خیلی دوستت دارم
- من بیشتر
- اما من حس میکنم تو راحت میتونی ازم بگذری و بری
- خوب توام میتونی ؛) غصه نداره


سه‌شنبه، آذر ۱۷

رولت


باید شانست خوب باشه می خوام بگم.
خیلی تحلیلی نیست، باید بیاد برات. کلن بیشتر ماجرا همینه. از یه جایی به بعد فقط باید منتظر بشینی که چرخیدن اون چرخ متوقف بشه و توپ بشینه رو یه عددی. شاید عدد تو باشه
...
رد تو را دنبال می کند سایه ام
قدم به قدم که می روی
قدم به قدم که بازمی آیی
چون گناهی در تو آویخته ام
بی آرزوی رستگاری



مرام_المصری

یکشنبه، آذر ۱۵

عشق‌لرزه

نه منتظریم
نه منتظرند
ما در سکونی مطلق
سکونی مطلق در ما
تو می‌خندی
برگ‌ها می‌ریزند
انارها می‌رسند
...
شاعران جهان در صف
که شعری عرضه کنند
برای مستی ما
برای خنده‌های تو
که شعر مکررند
...
...

یکشنبه، آذر ۸

مرثیه


مرثیه‌ای برای ناستینکا
که سرمای شب دوم را تاب نیاورد
.....
.....
در سرزمین حسرت معجزه‌ای فرود آمد
فریاد کردم
ای مسافر
با من از آن زنجیریان بخت که چنان سهم‌ناک دوست می‌داشتم
این مایه ستیزه چرا رفت ؟
با ایشان چه می‌بایدم کرد ؟
...
"بر ایشان مگیر"
چنین گفت و چنین کردم
...
لایه‌ی تیره فرونشست
...
دندان‌های خشم
به لبخندی زیبا شد
رنج دیرینه
همه کینه‌هایش را خندید
...
نه
هرگز شب را باور نکردم
چرا که
در فراسوهای دهلیزش
به امید دریچه‌ای
دل‌بسته بودم
...
#بامداد


چهارشنبه، آذر ۴

که نیست

تمام خوب رویان جمع گردند
کسی که یادت از یادُم بره نیست



https://soundcloud.com/mostafa-bassirian/at-2

جمعه، آبان ۲۲

همه آن نیس

همش دل نَبَر
یه کمی ام دل بده
بعله با شمام


سه‌شنبه، آبان ۱۹

بدون اغراق

مرا کیفیت چشم تو کافیست


دوشنبه، آبان ۱۸

بلایند چنس

تو همه دعواها
تو همه جدایی های بزرگ
تو همه خریت ها
یه نقطه عطف هست
درست یک ثانیه
توی اون ثانیه
کوتاه بیای به یه مسیر میری
ادامه بدی به یه مسیر دیگه
کوتاه بیای تموم میشه خریت
ادامه بدی ابعاد جدیدی پیدا می کنه


یکشنبه، آبان ۱۷

عقل گوید...

رفاقت خشم تو با
ماشه منتظر میگه
دستای بی صدای ما
نمی رسن به همدیگه
...
...
خواننده داره میخونه
و من فکر میکنم ماها باید اول با غرورمون قرار بزاریم
بعد با همدیگه
نه....
یه چیزی سر جاش نیست
ادم عاشق اینا رو نمیگه


از آبان به مرکز

خیال این بود
که تو میرسی
اتومبیل من را دم در میبینی و ذوق مرگ میشوی
در را باز می کنی
وارد که شدی
چشمانمان تلاقی می کند
دوان دوان از پله ها بالا می آیی
به من می رسی
جیغ می کشی
از آن جیغ های معروفت
و خودت را توی بغل من می اندازی

خیال این شکلی بود
اما واقعیت این شد
که من رسیدم
و تو یادت رفت که قرار داشتیم
با آن همه ادعای عاشقیت دیوانه وار
تازه این برداشت خوش بینانه من است
از این رویداد مزخرف
حتی ممکن است
نخواسته باشی که بیایی
که در هر صورت
لنگ ادعای عاشقیت دیوانه وار
هواست


شنبه، آبان ۱۶

بخت از دهان دوست

ده دقیقه به سه مانده بود که رسیدم
پیش‌خدمت‌ها و خدمه رسیده بودند و منتظر کلیددار کافه
که بیاید و در را باز کند
کافه این‌روزها
راس ساعت ۳ باز می‌شود
ساعت ۳ شد و کلیددار!! نیامد
بغضی توی گلویم بود
تقریبا آن تصویر را در ذهن داشتم
اما عینیت‌اش برایم سخت بود
جوانک‌های به زحمت بیست و چند ساله
با پیش‌خدمت‌های کافه شوخی می‌کردند
سیگاری آتش کردم و هنوز نیمی از آن مانده بود
که مرد کلید‌دار آمد
صدای خنده‌ها و شوخی‌ها بالا گرفت
در باز شد و من اولین مشتری بودم که پا به سالن گذاشتم
ساعت سه و ده دقیقه بود
اصلن به این فکر می‌کردم
که یادت هست ؟
رفتم روی صندلی میز شماره سی و سه نشستم
شروع کردم به نوشتن
"آن‌هایی که عشق را فریاد می‌کنند
عاشقان حقیقی نیستند
و یا احتمالن تجربه من این را می‌گوید
وختی از عشق حرف می‌زنیم
وختی ابرازش می‌کنیم
وختی فریادش می‌زنیم
با هر بار گفتن و فریاد زدن
با هر بار ادعای عاشقی کردن
از آن دورتر می‌شویم..."
پیش‌خدمت بالای سرم بود
گفت سفارش می‌دهید یا منتظر می‌مانید
احتمالا چهره‌ام
آدم‌های منتظر را می‌مانست
گفتم منتظرم...ممنون
منو و زیرسیگاری را گذاشت و رفت
من دوباره به نوشتن مشغول شدم
"وقتی می‌گویی من فقط برای تو این کار را کردم
دیگر آن کار را برای خودت کرده‌ای
وقتی می‌گویی که من بی تو زنده نمی‌مانم
حتما پس از آن بی او زنده خواهی ماند...
گفتن و فاش کردن
تلاش سیادت‌طلبانه‌ایست که معطوف به منفعت است
و دیگر با عشق و پاک‌بازی میانه‌ای ندارد"
مکثم روی کاغذ طولانی شده بود
ساعت سه و پنجاه دقیقه بود
پیش‌خدمت دوباره ظاهر شد
- هنوز سفارشی ندارید؟
گفتم : چرا، یک قهوه فرانسه با شیر. شیرش را جدا بگذارید.
گوشه کاغذ نوشتم "مُردم در این فراق و در آن پرده راه نیست / یا هست و پرده‌دار نشانم نمی‌دهد"
وسائلم را برداشتم و از پله‌ها پایین آمدم
پسرک پیش‌خدمت داشت قهوه را سر میز می‌برد
گفتم سر میز بگذاریدش، برمی‌گردم
پای صندوق رفتم و پول قهوه را دادم
از در کافه که بیرون می‌آمدم
ساعت چهار و دو دقیقه بود
رفتم سوار آقای پاریزی شدم
دوباره دفترچه را باز کردم و نوشتم
"خوب شد که آمدی. هر کسی توی این دنیا کار خودش را می‌کند."
دفترچه را روی صندلی خالی کنارم گذاشتم و راه افتادم



پانزدهم آبان نود و چهار

سه‌شنبه، آبان ۱۲

شب بارانی

باران تو را
با خودش میآورد
قرار همین بوده است
قرار این بوده که تو
در یک شب بارانی بیایی
با باران
با بارانی بی وقفه
و من به انتظار کنار پنجره بایستم
و به ماشینهای عبوری نگاه کنم
در انتظار ماشینی
که تو از آن پیاده خواهی شد
قرار این بوده که چای دم باشد
صدای تار بیاید
چهارگاه یا بیات اصفهان
قرار همین بوده
که تو با باران بیایی


آبان نود و چهار

چهارشنبه، آبان ۶

وضعیت

به صفحه سفیدی خیره می مانی
نه چیزی تایپ می کنی
نه چیزی می خوانی

سه‌شنبه، آبان ۵

برای رفتنی دیگر ... رفتن ندا

از دور
دست تکان می‌دهیم برای کشتی‌های عبوری
و موج‌های آرامی که به صخره می‌خورند
انگار پاسخ ماست
و یا
ما خودمان این موج‌های بی‌هدف را
پاسخ انگار کرده‌ایم

نیمی از چراغ‌های اسکله خاموش است
ما برای مسافران منتظر
مسافران مضطرب
پیراشکی گوشت می‌پیچیم
آخرین سکه‌های این‌جایی‌شان را
با لبخندی از سر ناچاری
به ما می‌دهند
و پیراشکی روغنی به دست
کنار ایستگاه می‌روند

کشتی که می‌رسد
ولوله برپا می‌شود
مسافران دوان‌دوان خود را به کشتی می‌رسانند
و پیراشکی‌ها روی صندلی‌های ایستگاه جا می‌ماند
در میان آشوب و همهمه
ما
روغن سوخته را به دریا می‌ریزیم
هایده گوش می‌کنیم
سیگار می‌کشیم
منتظریم تا برای مسافران کشتی بعد
پیراشکی گوشت بپیچیم

آبان نود و چهار

جعبه

فکر کنم سال نود و دو بود، کارمندا مدام اعتراض می‌کردن به کارپرداز  شرکت که چرا چای ایرانی برای دفتر می‌خرید و چرا شرکت خسیس‌بازی درمیاره تو خریدن چای. اون موقع ما برا دفتر اون‌طور که یادمه چای گلستان می‌خریدیم و من خودم از طعم و مزه‌ش ناراضی نبودم. گرچه عاشق چای لاهیجان و فومن و اونورام. خلاصه یک‌بار کارپرداز شرکت وختی برای من چای میاورد گفت که بچه‌ها ازین چای بدشون میاد. گفتم خوب یه چای دیگه بگیرید، گفت آخه بچه‌ها می‌گن چای خارجی خوبه و ایرانی به درد نمی‌خوره. پرسیدم مثلن چه چایی ؟ گفت مثلن توینینگز. متوجه شدم که چون قیمت این چای دو برابر چای مصرفی شرکته خودش راسا نتونسه اقدام کنه. اون وختا یه حساب‌دارم داشتیم که تشخیص این چیزا به عهده اون بود و اونم انقد بداخلاق بود و یه کمی هم خسیس که وقعی به این حرفا نمی‌گذاشت.
برا همین کارپرداز رو شیر کرده بودن که بیاد زیرزیرکی به من بگه بلکه موثر واقع بشه.
منم یه عادتی داشتم و دارم که اون موقع شریکم همیشه ازین عادت من شاکی بود و اونم این بود که به این حرفا و اعتراضای پرسنل گوش می‌دادم و حتی گاهی وقت روش می‌زاشتم.
اون روز، آخر وقت رفتم سر راه یک بسته چای توینینگز خریدم که جعبه‌ش هم زرد بود. فردا صبح چون طبق معمول خیلی زودتر از بچه‌ها میومدم سر کار، رفتم درش رو باز کردم و محتویاتش رو تو یه پلاستیک ریختم و توی جعبه توینینگز رو با چای گلستان پر کردم.
یه کمی هم از همون دم کردم و خوردم و رفتم تو اتاقم. بچه‌ها که اومدن کلی ذوق کردن که حرفشون موثر واقع شده و چای خارجی اومده به جای چای ایرانی.
یادمه از همه بچه‌ها که ده نفری می‌شدن، همه چای جدید رو که در واقع همون چای قبلی بود با بسته جدید، خوردن و به‌به و چه‌چه زدن و تشکرم ازم کردن و حتی یکی دو نفر تفاوت مزه این چای نسبت به چای قبلی رو توضیحم می‌دادن. فقط واسه این‌که دروغ نگفته باشم، منشی شرکت زمزمه می‌کرد که عجیبه طعم چای توینینگز این نیست. اون فقط فهمیده بود. از قضا اون اصلن معترض به چای ایرانی نبود و معترضا همگی با تغییر جعبه راضی شده بودن. آخر وقت که چندتاشون توی دفتر بودن یهو گفتم بچه‌ها این همون چای گلستانه و من فقط جعبه‌ش رو عوض کردم.
یادمه دیگه ازون به بعد هیچ‌کس به چای گلستان اعتراضی نکرد و دیگه کسی هم هوس چای توینینگز نکرد.

شنبه، آبان ۲

آقای پاریزی


راه های نو کشف کردیم، با بهترین رفیق و آقای پاریزی و منِ خیالباف که صدای خنده های قاه قاهی در سرم بود.
سلامتی آقای پاریزی
آهن پاره ای که به یاری مهر
به یاری دل خوشی های کوچک
به یاری فتنه هایی که در سر ماست
با ما نفس می کشد
هم قدم می شود
و شادی می کند 
...

ما را
حضور ما
کفایت بود؟
دودی که از اجاق کلبه برنمیآمد
نه نشانهی خاموشی دیگدان
که تاراندن شورچشمان را
کلکی بود
پنداری

تن از سرمستی جان تغذیه میکرد
چنان که پروانه از طراوت گل
...
هنوز آسمان از انعکاس هلهله ی ستایش ما
که بی ادعاتر کسانیم
سنگین است
این آتشبازی بی دریغ
چراغان حرمت کیست؟
..
کجایی تو؟
که ام من؟
و جغرافیای ما
کجاست؟



بامداد
مدایح بی صله 

مهر نود و چهار

چهارشنبه، مهر ۲۹

از یکی از تلخ ترین روزها

کاش
عذاب وجدان آرمانهایی که سرنگون کردم مرا رها کند
کاش این عذاب وجدانهای لعنتی مرا رها کنند
...
من اصلن نمیدانم چرا باید این را بگویم. چرا من این مسئولیت سخت را به دوش گرفتم ک
...
حالا امروز من بعد از مدت طولانی فکر کردن قرار است باز از نشدن حرف بزنم ولی اینبار مجبورم و چارهای نی
...
از تو برای سرنگونی آرمانها، برای سرنگونی شعرها و برای نابودی رویاها پوزش میخواه
...
با همه وجودت خوشبخت شو


سه‌شنبه، مهر ۲۱

صفت‌های تو مست، حقیقتا مست

چو خیال تو درآید
به دلم رقص کنان
چه خیالات دگر
مست درآید به میان

سخنم مست شود
از صفتی و صد بار
از زبانم به دلم آید و
از دل به زبان

سخنم مست و
دلم مست و
صفت های تو مست
همه در همدگر افتاده و
در هم نگران


جادو برازنده صدای شهرام ناظریست. این استفاده به جا از کلمه جادو را برای صدای ناظری اولین بار فکر کنم از لیلی گلستان شنیدم.
و چه استفاده ی به جایی
آقای ناظری
ممنون برای خاطرات جوانی

گوووووش
آلبوم بنمای رخ (شعر و عرفان)
شعر رومی
صدای ناظریِ جان

نظریه‌پردازی

هر آدمی
یه "یواشکی" می خواد
حتی اینکه یواشکی به کافه ای بره
یواشکی کسی رو دوست داشته باشه
یواشکی عصرها به امام زادهای سر بزنه
یواشکی خیال ببافه
همین چیزهای کوچیک یواشکی
آدمو جوون نگه می داره
زنده نگه می داره
اینکه یواشکی سر قراری بری
وختی همه فکر می کنن خوابی
یا یواشکی شکلات بخوری
وختی همه فکر می کنن رژیم داری
اینکه تو یه راز کوچولو داری
که همه ازش بی خبرن
انگار تو از همه جلوتری
بهت حس باحالی میده
این که به یکی بگی
بیا یواشکی من باش



دوشنبه، مهر ۲۰

گفتا که نیک بنگر

واقعن اگه بخوام ازت یه خواهش بکنم
یه چیزی بخوام که انجامش بدی
یه لطف مثلن
اینه که دور بشی
دور بری
دورتر
خبری نباشه ازت
تعادل زندگیمو به هم نریزی
بعد اون همه اتفاق
واقعا خیلی سعی کزدم که آروم بشم
مطمئن باش بر خلاف تو راجع به خودم
من راجع به تو حتی قضاوت بدی هم ندارم
فقط فک میکنم صلاح همهس
صلاح دنیاس
که ما دور باشیم از هم

یکشنبه، مهر ۱۹

وضیت مشابه

- به یه متهمم فرصت میدن از خودش دفاع کنه !!
- تو متهم نیستی، خطاکاری ...


شنبه، مهر ۱۸

آخرین سطرهای تایپ شده با ماشین تحریر

احساس خفگی می‌کنم
انگار هزار سال است این‌جا نبوده‌ام
تشنه‌ام ... خیلی تشنه
اما نمی‌توانم آب بخورم
نمی‌توانم دست به چیزی بزنم
هر چه را که لمس می‌کنم
خاطره‌ای جرقه می‌زند
یخچال مرا می‌برد به آن شب تاریک تولدم در سه راه امین‌حضور
کاغذها می‌بردم پیش امیر -آن جوانک مظلوم خیابان ایران‌شهر-
پارتیشن‌ها آقای ترابی را یادم می‌آورد -آن مرد باحوصله شیرازی-
کامپیوترها را همه، آقای مصطفی به ما فروخته است
آخر من همیشه عادت داشتم
همه‌چیز* را همیشه از یک‌جا بخرم
همه‌شان دورم را گرفته‌اند
مثل طلب‌کارها دورم را گرفته‌اند
که پاییز شد
چرا هنوز پشت پنجره‌ها گل‌دانی نیست
- شمع‌دانی بگیریم یا بگونیا ...
- یک‌وخت باد نندازدشان روی سر کسی !!!
- ساعت هشت شده ... گل‌گاو‌زبان را بخوریم !
- آشغال‌ها را من ‌می‌برم بیرون ...
- تو فردا دیرتر بیا...
- تو فردا دیرتر بیا...
- تو فردا دیرتر بیا...
...
باید بروم
دستم خیلی وقت است که روی میز است
ممکن است سر و کله آقای پاریزی پیدا شود
با آن موهای ژولیده صدایم کند : "خیلی چاکریم که ...."
باید بروم
نمی‌خواهم بغضم پاره شود



- یازدهم شهریور هزار و سیصد و نود و سه، تهران، سعادت‌ !!!!!! آباد
* احتمالن "هرچیز" منظورم بوده است که در آن وانفسا نوشته‌ام "همه‌جیز"

همت شرق

توی ماشین نشسته بودیم و می‌رفتیم دنبال یه کاری. از صبح باهاش بودم و یه دم داشت حرف می‌زد و سرمو خورده بود. تو این لحظات هم داشت درباره این‌که تو همه چیز رفته و بوده و تهشو درآورده حرف می‌زد. این‌که تو سیاست بوده، تو ورزش بوده‌، به اندازه موهای سر من با زنای جورواجور خوابیده ... و خلاصه انتقال تجربیات می‌داد. بعد گفت حتی تو کار ذهن برتر هم بودم.
گفتم : این ذهن برتر اصن چی هست ؟
گفت : ژانگولر بازی. کسشر. می‌ری اون‌جا مثلن تو بتونی به اون حد برسی مثلن بتونی یه جمعو کنترل بکنی. 
گفتم : آها
ادامه داد : بتونی یه آدمی که مثلن ... چیزای این‌طوری. 
بعد یه مکث کرد و گفت : قدرت ذهن مغزتو قوی‌تر بکنی. نفوذ داشته باشی. نفوذ پیدا کنی.
خنده‌ای از روی بی‌حوصلگی کردم و گفتم : آها، آفرین. همت شرقو رد نکنی حالا.
یهو از لاین چپ اتوبان بدون راهنما گرفت سمت راست و رفت توی بریدگی همت شرق.

بعد داشتم فکر می‌کردم چه وختا که خود منم تو حرف زدن با بقیه همت شرقو رد کردم و حواسم نبوده. پرگویی‌های بی‌حاصل، بی‌وقفه، بی‌دلیل. ادعای فضل‌های جاهلانه. منم زدن‌ها و شعارهای توخالی. چه وختا که اون آدما (اونایی که بیش‌تر صاحب‌نظر بودن) هم حتی حوصله نکردن یا صبوری کردن و به من تشر نزدن که هوی، همت شرقو رد نکنی !!!



* مکالمات نقل به مضمون

جمعه، مهر ۱۷

در اهمیت مواد نگهدارنده

اگر سیگار نکشدمان
اگر هوای آلوده نکشدمان
اگر فست فود نکشدمان
حتما عشق و مواد نگهدارنده موفق میشوند

چهارشنبه، مهر ۱۵

کانت

اصالت اخلاق تو آدما روز جدایی ملوم میشه، نه روز وصل.

از لحاظ خواستن

به شدت
به آغوش معشوقه هیتلر فکر می کنم
که در رام کردن آن همه کینه
چه آغوشی بوده است
و به اندازه یک جنگ جهانی
دلم می خواهدش



سید علی صالحی

یکشنبه، مهر ۱۲

نشخوار

به گاوها نگاه میکردم
گاوهای معصوم
بیآزار
در محاصره ماشین ها و آشغال ها
شبیه کودکی معصوم بودند
که به دست قاتلی زنجیره ای گرفتار شده باشد

چهارشنبه، مهر ۸

ماجرا

هر یک از زنانی
که زمانی
بی تفاوت از کنارشان گذشته ای
تمام دنیای مردی بوده اند
همین زن که از اتوبوس پیاده شد
با چشمهای معمولی
و کیفی معمولی تر
و تو معصومش پنداشتی
روزی
جایی
کسی را آتش زده
با همان ساقهای معمولی
و انگشتهای کشیده 
شک ندارم
مردی هست 
که هنوز
در جایی از جهان 
منتظر است آن زن
خوشبختی را در همان کیف چرم معمولی
به خانه اش ببرد...



چارلز بوکفسکی

متاسفانه

متاسفانه
می با دیگران خورده ست و
با من سر گران دارد


شنبه، مهر ۴

پاییز


ابتدای پاییز شد و ما هنوز برنخواستیم. هنوز جراحت بر تنمان باقیست. قرار بود با این ضربه کشته شویم که زنده ماندیم. ضربه کاری بود و ما در نحیفترین ماه سال. پاییز زودهنگام رسید. با برگها ریختیم و هنوز به انتظار بهاریم و برای آنان که در میان تابستان، پاییز را خبر کردند، دعا میکنیم.
---
پرسید : نام
گفتم : به یاد ندارم
پرسید : موتورسوار را دیدید؟
گفتم : کدام موتورسوار
...
گفتند : نگران نباشید، موتور سوار را مجازات میکنیم.
گفتم : دشمنان خود را دوست بدارید و برای آنانکه به شما آسیب میرسانند دعا کنید.
گفتند : آمین آمین آمین
و نیزه دارها را دوباره خبر کردند
...
پدر پدر
چرا به من نگفتی این شهر پیامبر نمیخواهد*

* #حافظ_موسوی

شنبه، شهریور ۲۸

تنگ است بر او

شهریور بود
جایی میان هشیاری و مستی
جایی میان آفتاب و باران
در تلنگرهای محکم پاییز به تابستان
[...]
ناگاه
من
برای لحظهای
بیست و دو ساله شدم

بیست و هفت شهریور بود
-)

[اینجای شعر حذف شده است]

جمعه، شهریور ۲۷

آها

وقتی دلتون برا کسی که قبلن باهاش بودید تنگ میشه، دقیقا واسه اینه که یادتون رفته سر چی ازش جدا شدید.

چهارشنبه، شهریور ۲۵

افاضات

ما نسل آفتابه بودیم
فکر کردیم شلنگ پیشرفت بزرگیست
بعد فهمیدیم که از ما بهتران
اصلن کون را نمی شورند

کون نشورها vs ما

دوشنبه، شهریور ۲۳

یکشنبه، شهریور ۲۲

اینستالیشن









نمایشگاه آثار امین شجاعی
گالری اُ
تهران - مرداد ۹۴
گالری های تابستان ۵





جبرووکی







نمایشگاه آثار ئی دای، پاتریشیا پیزانلی، نوشین فرهید، میرا آورزمانی، متیو هامفریز جیکوب رولینسون و کریستین کتانه
در گالری آب/انبار
تهران - مرداد ۹۴
گالری های تابستان سه

نیکی


تک اثر نیکزاد نجومی
گالری دبلیو صفر یک
تهران
مرداد ۹۴
گالری های تابستان چهار

تأنی








نمایشگاه آثار ابوالقاسم سعیدی
گالری شهریور
تهران
تیر ۹۴
گالری های تابستان دو