این وبلاگ با همه آرشیوش به آدرس sharh.com نقل مکان کرده است.
سهشنبه، تیر ۱
دوشنبه، خرداد ۳
پنجشنبه، اردیبهشت ۳۰
دوشنبه، اردیبهشت ۱۳
هشتاد و هفت
دلم کنسرت شجریان میخواد
با همین بلیطای بزرگ و قشنگ
که وقتی تحویل میگرفتیش
تا روز کنسرت هر روز
نگاش میکردی
میدونستی که یه صندلی مال توئه
استاد با همون موهای پُرپشت
آخرین نفر میاد روی صحنه
همه ایستاده دست میزنند
و صداش میپیچه توی سالن
"راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست
آنجا جز آن جان بسپارند چاره نیست"
...
سهشنبه، اردیبهشت ۷
بازی کتابها
وقتی که کتابها زیاد میشوند، پدیده جالبی اتفاق میافتد. گاهی بعضی کتابها بازیشان میگیرد. لابهلای کتابهای دیگر پنهان میشوند. من به این پدیده "بازی کتابها" میگویم. هرچه میگردی کتاب را در کتابخانه پیدا نمیکنی. مطمئنی که آنرا به کسی امانت ندادهای و مطمئنی که حتی اخیرا آنرا دیدهای. اما هرچه میگردی پیدایش نمیکنی. خودش را میاندازد پشت کتابخانه یا آنقدر عقب میرود که توی ردیف کتابها دیده نشود. البته یک حالت دیگر هم برای مفقود شدن یک کناب هست. گاهی دوست بدقولی کتابی را به امانت میبرد و پس نمیآورد. یک سال، دو سال و بعضی وقتها هم برای همیشه.
در هر دو حالت اگر کتاب، کتاب مهمی باشد (به این معنی که دوستش داشته باشی)، چارهای جز تهیه نسخه جدیدی از کتاب باقی نمیماند. گاهی آن کتاب برای تو، حکم یک کتاب مرجع را دارد ولو اینکه کتاب داستان یا شعری باشد و گاهی کتابخانه بدون وجود عزیز آن کتاب چیزی کم دارد.
خلاصه نسخه جدید را تهیه میکنی و ناگهان بعد از مدتی بازی کتاب وارد مرحله جدیدی میشود. مثلن یهو خودش را یواشکی لابهلای کتابهای دیگر قرار میدهد و پیدا میشود. یا مثلن آن دوست بدقول نسخه قدیمی را برمیگرداند. هر کدام که اتفاق بیفتد، حاصل این میشود که از یک کتاب دو یا حتی سه نسخه خواهی داشت. حالا باید با نسخههای اضافه کاری کرد. من معمولن نسخههای اضافه را هدیه میدهم و چون بازی کتابها برایم جذاب است، نسخههای اضافه را بسیار دوست دارم و آنها را معمولن در مناسبتهای خوب (از نظر خودم) و به دوستان جانی هدیه میکنم و گوشهای از کتاب هم حتما مینویسم که این کتاب خریداری نشده و محصول بازی کتابهاست.
Man Reading, by John Singer Sargent
در هر دو حالت اگر کتاب، کتاب مهمی باشد (به این معنی که دوستش داشته باشی)، چارهای جز تهیه نسخه جدیدی از کتاب باقی نمیماند. گاهی آن کتاب برای تو، حکم یک کتاب مرجع را دارد ولو اینکه کتاب داستان یا شعری باشد و گاهی کتابخانه بدون وجود عزیز آن کتاب چیزی کم دارد.
خلاصه نسخه جدید را تهیه میکنی و ناگهان بعد از مدتی بازی کتاب وارد مرحله جدیدی میشود. مثلن یهو خودش را یواشکی لابهلای کتابهای دیگر قرار میدهد و پیدا میشود. یا مثلن آن دوست بدقول نسخه قدیمی را برمیگرداند. هر کدام که اتفاق بیفتد، حاصل این میشود که از یک کتاب دو یا حتی سه نسخه خواهی داشت. حالا باید با نسخههای اضافه کاری کرد. من معمولن نسخههای اضافه را هدیه میدهم و چون بازی کتابها برایم جذاب است، نسخههای اضافه را بسیار دوست دارم و آنها را معمولن در مناسبتهای خوب (از نظر خودم) و به دوستان جانی هدیه میکنم و گوشهای از کتاب هم حتما مینویسم که این کتاب خریداری نشده و محصول بازی کتابهاست.
Man Reading, by John Singer Sargent
دوشنبه، اردیبهشت ۶
پنجشنبه، اردیبهشت ۲
مستی به وقت شیراز
دقیقن مستی به استایل سفر
ساقی را با چند واسطه پیدا میکنی
چانه میزنی و گران میخری
دروغهای ساقی را با لبخند گوش میکنی
بعد لیوان یکبار مصرف
بعد چیپس و ماست که مزه سنتیاند
کمی زیتون
کمی ژامبون که آخرین درصدی که پیدا میکنی چهل است
سیگار دانهیل آبی اینجا پیدا نمیشود
پس مارلبرو فیلترپلاس میگیری
پنجره را باز میکنی که هوای اردیبهشت شیراز بپیچد توی خانه
بعد شروع میکنی
به سلامتی کسی که نیست
چهارشنبه، اردیبهشت ۱
یکم
همین الان
اردیبهشت شد
اردیبهشتی ....
درست جایی از جهان هستم
که به خودم قول داده بودم باشم
اردیبهشت شد
ما هم
باید بشویم
یکشنبه، فروردین ۲۲
شنبه، فروردین ۲۱
رمز
در روز شاعر بزرگ
به آرامگاه خواهم رفت
ساعت چهار عصر
زیر ستونهای هشتگانه میایستم
دنبال آن معلم بازنشسته میگردم
هم او که جای سلام
جای احوالپرسی
بیتی از شعری برایم خواند
که فکر کردم جاودانه شدهام
با اون روی همان صندلی
خواهم نشست
از او خواهم پرسید
که چرا اینگونه شد
چرا حالم خوب نیست
او حتما جواب سوالم را خواهد داد
فقط
کاش که بیاید
کاش
بیاید و همه چیز
شبیه آن روز نخستین ملاقات باشد
همه چیز
که بنشینیم روی نیمکت
و او آن تضمین مسدس را دوباره بخواند
چهارشنبه، فروردین ۱۸
سهشنبه، فروردین ۱۷
دوشنبه، فروردین ۱۶
دوشنبه، فروردین ۹
۳۰
قاتل
آنگاه که به محل وقوع قتل برمیگردد
به آنجا که ماشه را چکانده
یا که دستانش را تا سرحد مرگ بر گلویی فشره است
بیاختیار بغض میکند
درست شبیه من
وقتی که به این میدان میآیم
به این خیابان
به این کوچه
مقابل درب این خانه
به نقطهای که زنی را
در آن کشتهام
زنی که پیش از من
جوان بود
زیبا بود
زنده بود
کفشهای تخت صورتی میپوشید
در چشمهایش باغ داشت
و به بوی درختها اهمیت میداد
...
عینک آفتابی
مگر چند ثانیه میتواند
پدیدار شدن اشک را
عقب بیندازد
قطره اشک سُر میخورد
روی گونه میدود
در تلالو آفتاب عصر میدرخشد
و قاتل
رسوا میشود
آنگاه که به محل وقوع قتل برمیگردد
به آنجا که ماشه را چکانده
یا که دستانش را تا سرحد مرگ بر گلویی فشره است
بیاختیار بغض میکند
درست شبیه من
وقتی که به این میدان میآیم
به این خیابان
به این کوچه
مقابل درب این خانه
به نقطهای که زنی را
در آن کشتهام
زنی که پیش از من
جوان بود
زیبا بود
زنده بود
کفشهای تخت صورتی میپوشید
در چشمهایش باغ داشت
و به بوی درختها اهمیت میداد
...
عینک آفتابی
مگر چند ثانیه میتواند
پدیدار شدن اشک را
عقب بیندازد
قطره اشک سُر میخورد
روی گونه میدود
در تلالو آفتاب عصر میدرخشد
و قاتل
رسوا میشود
پنجشنبه، فروردین ۵
پنجشنبه، اسفند ۲۰
یکشنبه، اسفند ۱۶
گوگلمپ
اینکه تو اینجایی
توی این شهر
چند خیابان آنطرفتر
اینکه گوگلمپ میگوید
پانزده دقیقه فاصله داریم
اما دریا دریا دوریم
صحراها میان ماست
دشتها
جنگلها
کوهها
مرزها
...
اینکه چند خیابان با تو فاصله دارم
اینکه نمیدانم چند پانزده دقیقه از عمرم باقیست
از عمر تو حتی
اینکه از کنارم عبور میکنی
و بوی تورا
پیش از دیدنت حس میکنم
بوی عطر خنک و شیرینت
میتراود در هوای بارانی
اینکه اینجا توی این شهری
چند خیابان
چند دقیقه
چند کلیک حتی
فاصله میان ماست
اینکه آدمیزاد
چهقدر بیچاره است
پنجشنبه، اسفند ۶
عبور از منطقه مین
معلم نیستم
تا عشق را نشانت دهم
ماهی به یاد گرفتن نیاز ندارد
تا شنا کند
گنجشک تا بپرد
تنها شنا کن
بپر !!
عشق در کتاب نیست
عاشقان بزرگ
خواندن بلد نبودند
یکشنبه، اسفند ۲
از شما
از شما
عاجزانه
خواهشمندیم
که تا روز آخر عمر
یعنی روزی که خواهیم مرد
یادی از من نکنید
و تا می توانیددور باشید
مرسی
چهارشنبه، بهمن ۲۸
بشقابی
زمان با سرعت تکاندهندهای گذشت. در یک صبح زیبای ماه آوریل، پسر دنبال فنجانی قهوه بود که روزش را با آن آغاز کند و در همانحال دختر، برای ارسال نامهای سفارشی از شرق به غرب میرفت. درست در امتداد همان خیابان باریک، آنان در آن گوشه از خیابان از کنار همدیگر گذشتند. پرتو ضعیفی از خاطرات گذشته برای لحظه کوتاهی در دلهاشان سوسو زد. هریک نفسش را در سینه حبس کرد و میدانست که :
"آن دختر، دختر صد در صد دلخواه من بود"
"آن مرد، مرد صد در صد دلخواه من بود"
اما پرتو خاطراتشان بسیار ضعیف بود و دیگر وضوح چهارده سال قبل را نداشت. آنان بی هیچ گفتوگویی از کنار همدیگر رد شدند و برای همیشه در میان جمعیت ناپدید شدند.
#دیدن_دختر_صددرصد_دلخواه_در_صبح_زیبای_ماه_آوریل #هاروکی_موراکامی
پنجشنبه، بهمن ۸
رضا
به رفاقتمان هزاران خاطره مشترک
کافه ها
سفرها
خیابان ها
شهرها
عشق ها
اشک ها
رازها
قهقهه ها
و حتی فیلم ها
تمام قد
شهادت می دهند
و آن مثل ف و فرحزاد
بیست سال است
قصه ی هر روزه ی ماست
سهشنبه، بهمن ۶
عاشق همه را ...
برام نوشت :
یه چیزی توی تو هست که بعید میدونم کسی کشفش کرده باشه
چون دقیقن عکسش نشون میدی
نمیدونم یه چیزی بین سادگی و خلوص و پاکی
یه چیز دس نخورده
...
#یادم_باشد
یکشنبه، دی ۲۰
شنبه، دی ۱۹
...
انتقام فقط تا لحظه ای که می خوای بگیریش جذابه.
وقتی گرفتیش انگار آتیش رو از دل یکی دیگه برداشته باشی و گذاشته باشی تو دل خودت
اشتراک در:
پستها (Atom)