چهارشنبه، تیر ۸

وقتی که گیسوانت را به دست باد می‏دادی

در تمام این سال‏ها
که تو برای خودت
زندگی می‏کردی
می‏رفتی سر کار
می‏رفتی شهربازی
می‏رفتی سینما
دل می‏بستی
دل‏ می‏کندی
می‏خوابیدی
خواب می‏دیدی
در تمام این سال‏ها
من ...
عاشقت بودم
همین گوشه کنارها
تماشایت می‏کردم

صندلی پشتی‏ات در سالن سینما
آن وقت که سر بر شانه‏ای فیلم تماشا می‏کردی

به تماشایت روی ترن هوایی
وقتی که جیغ می‏کشیدی و فریاد می‏زدی

کنار مزارع طلایی گندم
وقتی که گیسوانت را به دست باد می‏دادی

کنار کیوسک تلفن روبروی خانه‏ات
و به تماشای قدم‏های آرامت
وقتی به سر کار می‏رفتی

در تمام این سال‏ها
بی آن‏که بدانی
بی‏ آن‏که حتی نامم را شنیده باشی
تماشایت می‏کردم

و این نامه هم حتی
هرگز به دست تو نخواهد رسید
و تو هیچ‏گاه نخواهی دانست
که کسی
این‏گونه بی‏صدا و آرام
عاشقت بوده است

خرداد نود