یکشنبه، آذر ۸

مرثیه


مرثیه‌ای برای ناستینکا
که سرمای شب دوم را تاب نیاورد
.....
.....
در سرزمین حسرت معجزه‌ای فرود آمد
فریاد کردم
ای مسافر
با من از آن زنجیریان بخت که چنان سهم‌ناک دوست می‌داشتم
این مایه ستیزه چرا رفت ؟
با ایشان چه می‌بایدم کرد ؟
...
"بر ایشان مگیر"
چنین گفت و چنین کردم
...
لایه‌ی تیره فرونشست
...
دندان‌های خشم
به لبخندی زیبا شد
رنج دیرینه
همه کینه‌هایش را خندید
...
نه
هرگز شب را باور نکردم
چرا که
در فراسوهای دهلیزش
به امید دریچه‌ای
دل‌بسته بودم
...
#بامداد


چهارشنبه، آذر ۴

که نیست

تمام خوب رویان جمع گردند
کسی که یادت از یادُم بره نیست



https://soundcloud.com/mostafa-bassirian/at-2

جمعه، آبان ۲۲

همه آن نیس

همش دل نَبَر
یه کمی ام دل بده
بعله با شمام


سه‌شنبه، آبان ۱۹

بدون اغراق

مرا کیفیت چشم تو کافیست


دوشنبه، آبان ۱۸

بلایند چنس

تو همه دعواها
تو همه جدایی های بزرگ
تو همه خریت ها
یه نقطه عطف هست
درست یک ثانیه
توی اون ثانیه
کوتاه بیای به یه مسیر میری
ادامه بدی به یه مسیر دیگه
کوتاه بیای تموم میشه خریت
ادامه بدی ابعاد جدیدی پیدا می کنه


یکشنبه، آبان ۱۷

عقل گوید...

رفاقت خشم تو با
ماشه منتظر میگه
دستای بی صدای ما
نمی رسن به همدیگه
...
...
خواننده داره میخونه
و من فکر میکنم ماها باید اول با غرورمون قرار بزاریم
بعد با همدیگه
نه....
یه چیزی سر جاش نیست
ادم عاشق اینا رو نمیگه


از آبان به مرکز

خیال این بود
که تو میرسی
اتومبیل من را دم در میبینی و ذوق مرگ میشوی
در را باز می کنی
وارد که شدی
چشمانمان تلاقی می کند
دوان دوان از پله ها بالا می آیی
به من می رسی
جیغ می کشی
از آن جیغ های معروفت
و خودت را توی بغل من می اندازی

خیال این شکلی بود
اما واقعیت این شد
که من رسیدم
و تو یادت رفت که قرار داشتیم
با آن همه ادعای عاشقیت دیوانه وار
تازه این برداشت خوش بینانه من است
از این رویداد مزخرف
حتی ممکن است
نخواسته باشی که بیایی
که در هر صورت
لنگ ادعای عاشقیت دیوانه وار
هواست


شنبه، آبان ۱۶

بخت از دهان دوست

ده دقیقه به سه مانده بود که رسیدم
پیش‌خدمت‌ها و خدمه رسیده بودند و منتظر کلیددار کافه
که بیاید و در را باز کند
کافه این‌روزها
راس ساعت ۳ باز می‌شود
ساعت ۳ شد و کلیددار!! نیامد
بغضی توی گلویم بود
تقریبا آن تصویر را در ذهن داشتم
اما عینیت‌اش برایم سخت بود
جوانک‌های به زحمت بیست و چند ساله
با پیش‌خدمت‌های کافه شوخی می‌کردند
سیگاری آتش کردم و هنوز نیمی از آن مانده بود
که مرد کلید‌دار آمد
صدای خنده‌ها و شوخی‌ها بالا گرفت
در باز شد و من اولین مشتری بودم که پا به سالن گذاشتم
ساعت سه و ده دقیقه بود
اصلن به این فکر می‌کردم
که یادت هست ؟
رفتم روی صندلی میز شماره سی و سه نشستم
شروع کردم به نوشتن
"آن‌هایی که عشق را فریاد می‌کنند
عاشقان حقیقی نیستند
و یا احتمالن تجربه من این را می‌گوید
وختی از عشق حرف می‌زنیم
وختی ابرازش می‌کنیم
وختی فریادش می‌زنیم
با هر بار گفتن و فریاد زدن
با هر بار ادعای عاشقی کردن
از آن دورتر می‌شویم..."
پیش‌خدمت بالای سرم بود
گفت سفارش می‌دهید یا منتظر می‌مانید
احتمالا چهره‌ام
آدم‌های منتظر را می‌مانست
گفتم منتظرم...ممنون
منو و زیرسیگاری را گذاشت و رفت
من دوباره به نوشتن مشغول شدم
"وقتی می‌گویی من فقط برای تو این کار را کردم
دیگر آن کار را برای خودت کرده‌ای
وقتی می‌گویی که من بی تو زنده نمی‌مانم
حتما پس از آن بی او زنده خواهی ماند...
گفتن و فاش کردن
تلاش سیادت‌طلبانه‌ایست که معطوف به منفعت است
و دیگر با عشق و پاک‌بازی میانه‌ای ندارد"
مکثم روی کاغذ طولانی شده بود
ساعت سه و پنجاه دقیقه بود
پیش‌خدمت دوباره ظاهر شد
- هنوز سفارشی ندارید؟
گفتم : چرا، یک قهوه فرانسه با شیر. شیرش را جدا بگذارید.
گوشه کاغذ نوشتم "مُردم در این فراق و در آن پرده راه نیست / یا هست و پرده‌دار نشانم نمی‌دهد"
وسائلم را برداشتم و از پله‌ها پایین آمدم
پسرک پیش‌خدمت داشت قهوه را سر میز می‌برد
گفتم سر میز بگذاریدش، برمی‌گردم
پای صندوق رفتم و پول قهوه را دادم
از در کافه که بیرون می‌آمدم
ساعت چهار و دو دقیقه بود
رفتم سوار آقای پاریزی شدم
دوباره دفترچه را باز کردم و نوشتم
"خوب شد که آمدی. هر کسی توی این دنیا کار خودش را می‌کند."
دفترچه را روی صندلی خالی کنارم گذاشتم و راه افتادم



پانزدهم آبان نود و چهار

سه‌شنبه، آبان ۱۲

شب بارانی

باران تو را
با خودش میآورد
قرار همین بوده است
قرار این بوده که تو
در یک شب بارانی بیایی
با باران
با بارانی بی وقفه
و من به انتظار کنار پنجره بایستم
و به ماشینهای عبوری نگاه کنم
در انتظار ماشینی
که تو از آن پیاده خواهی شد
قرار این بوده که چای دم باشد
صدای تار بیاید
چهارگاه یا بیات اصفهان
قرار همین بوده
که تو با باران بیایی


آبان نود و چهار