جمعه، اسفند ۸

دربند

تا کی از تزویر باشم خودنمای
تا کی از پندار باشم خودپرست
پردهٔ پندار میباید درید
توبهٔ زهاد میباید شکست
وقت آن آمد که دستی بر زنم
چند خواهم بودن آخر پایبست


#عطار
#کافه_جویبار

چهارشنبه، اسفند ۶

شیرجه

تیرباران بر سر و صوفی گرفتار نظر
مدعی در گفت و گوی و عاشق اندر جست و جوست


آدمای واکنشی


فحش بدی
فحش میدن
محبت کنی
محبت می کنن
ترکشون کنی
می خوان نشون بدن که اونام همین تصمیمو داشتن
بگی دوست دارم
می گن عاشقتم
 بگی ازت بدم میاد
میگن ازت متنفرم
بهشون برگردی
اونام همین قصدو داشتن
و ......

خودتون باشید بابا یه ذره. عشق اونه که اگه طرف فحشتونم داد و از آسمون سنگ بارید بازم عشق باشه. محبت اونه که تو دلتون باشه حتی اگر بازخورد کافی نداشت. حس ها باید اصالت مستقلی داشته باشن از اتفاقای محیطی. مسابقه که نیست. هر کی عاشق تره یا هر کی متنفرتره یا هر کی زبونش نیش دارتره.

بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست

میدونی مسئله باور نکردنه. آدم حتی میبینه ولی باور نمی کنه. من همیشه کور رنگی داشتم. اما اون چشماش خیلی خوب کار میکرد. روزی که بعد از چند بار تاکید به نوک مدادی گفت نقره ای، من دیدم اما باورم نشد. حتی هنوزم باورم نشده بعد این همه اتفاق. تو فیلم بست آفر وختی یارو طرفش به همه اعتمادش یه جا رکب می زنه، میره تو کافه محل قرارشون که از قضا اسمش کافه زمان بوده، یه میز دو نفره میگیره و هر روز منتظر میشینه. باورش نمیشه اون همه هم آغوشی، اون بوسه ها، اون حرفای قشنگ واقعی نبوده باشه. تو ذهنش اینه که فلانی یه روزی میاد و واسه همه چیز توضیح میده. مگه داریم اصن. مگه میشه. حتما حرف این آدما درباره تو همش دروغه. مگه دنیا این شکلیه. به قول اون فراز دعای کمیل : نه، چنین ظنی به تو نمیره.


برای چهارم اسفند

این روزها
روزهای بدن درد است
تازه چیزی در خونت کم شده
که باید جایگزین پیدا کند
وسوسه الان بیشتر از هر وختی ست
کمی تحمل کن
به دسته گلی که برایت فرستاده اند نگاه کن
یاد چیزهای مزخرف زمان مصرف بیفت
کلن از سرت می پرد

دوشنبه، اسفند ۴

نشانه ها را نادیده نگیر

از آدم هایی
که زوایای پنهان بسیار دارند
در جواب سوالهایت
می گویند
"میشه نگم؟؟"
یا مکث های طولانی می کنند
که سوال از یادت برود
(فکر کن که برود)
از این آدم ها که هر چند ماه یکبار 
چیز تازه ای ازشان می فهمی
دوستانشان را هیچ وخت نمی بینی
اصلن دوستان ثابتی ندارند
با تو عکس دو نفره نمی گیرند
تلفن خانه شان را نمی دانی
فکرشان جایی مشغول است
که نمی دانی کجاست
کارهایی ازشان دیده ای
که هیچ توضیحی برایش نیست
.....
از این آدم ها بترس
ازشان دور شو
ناگهان روزی
زوایای پنهانشان رو می آید
و تو آدم دیگری را 
در برابرت می بینی
که کلن با کسی که می شناختی
متفاوت است

این آدم ها یک فن بدل دارند
هیچ وقت نمره تلفنشان را 
از بر نباش
همه قامتشان
همان نمره تلفن است
اولین نشانه را که دیدی
آنرا از حافظه تلفنت
پاک کن
تمام می شوند

برای چهارم اسفند نود و سه

اسفند نود و سه

اقتصاد یونانم
آشفته ام
بسته های حمایتی دیگر 
دردی از من دوا نمی کنند
کارد ریاضت
به استخوان رسیده است
یا نجاتم بده 
یا از اتحادیه جدا خواهم شد

تاریکی

همونجور که سگ گله با استخون گوسفندایی که خودش پاییده سیر میشه، نامردا رو هم تاریکی پر میکنه. خوراکشون تاریکیه

#داش_آکل
#مسعود_کیمیایی 

جمعه، اسفند ۱

حاج آقا محتشمی

يا رَفيقَ مَنْ لا رَفيقَ لَهُ
ای رفیق کسی که رفیقی نداره

يا اَنيسَ مَنْ لا اَنيسَ لَهُ
ای همدم کسی که همدمی نداره

یاد

وقتی کسی در موقعیت من قرار می گیرد با محبت و یک دنیا امید مردم رئیس جمهور می شود و این محبت و امید مردم در داخل و خارج به او اعتباری می دهد، او دیگر نمی تواند ملاک تصمیم گیری را فقط تشخیص های فردی و شخصی قرار دهد. وقتی هر کس به من دسترسی دارد و یا صدا و نظرش را به من می رساند، از من می خواهد که بیایم من این تشخیص را بر تشخیص خود ترجیح می دهم. 
حالا با تکیه بر همان عهد پیشین آمده ام.

در عاشقی گریز نباشد ز ساز و سوز
استاده ام چو شمع مترسان ز آتشم
 
عشق دردانه است و من غواص و دریا میکده
سر فرو بردم در آنجا تا کجا سر بر کنم


سد ممد #خاتمی

دوشنبه، بهمن ۲۷

خط هفت

هیچی تو دنیا به اندازه زن هایی که ادای آفتاب مهتاب ندیدگی در میارن رو اعصاب نیست. بسسه بابا. 

شنبه، بهمن ۲۵

پنج فراز برای فراموشی

 

فراز اول

حالش با مرگ فاصله ای نداشت
گسستی ناگهانی
رها شدگی
از همه چیز
و همه کس
شبیه گم شدن در غاری تاریک
با کسی نمیشد گفت
حتی گله ای نمیشد کرد
دادگاهی کوچک و محلی
حکمی صادر کرده بود
که نه دفاعی را می شنید
و نه حتی به اجرای حکمش نظارتی می کرد
محکوم شده بود
در دادگاهی که خود قضاوت کرده بود
به خودکشی بی آنکه نفسش بند بیاید
و قلبش از تپش بایستد

هیچ کس نمی داند که در دل  او
چه آشوبی بر پا بود
هر کس حرف خودش را می زد
سرداری بی سپاه
روی تنه درختی
یادگاری می نوشت
عابران رهگذر
همسایه ها
به جسد بی جانش سلام می کردند

سرداری بود بی سپاه
بی اسب
بی شمشیر
که در دو نبرد خونین
همزمان
شمشیر زده بود
و برای پیروزی در یکی
در دیگری از حریف کمک خواسته بود
شمشیر را به دست حریف داده بود
و با ضرب همان شمشیر در خاک غلتیده بود

-------
فراز دوم
عذر خواهی آدما برا فرار از تاوانه

آدما همه

اشتباه می کنن

گناه می کنن

مث تو

مث من

مث همه

اما فقط عده کمیشون مث آدم پای کارشون وامیستن و جواب پس می دن

عده کمیشون سرشونو می ندازن پایین و شرم می کنن

عده خیلی کمتریشونم توبه می کنن

آدم گاهی وارد یه بازی میشه که خروج ازش دیگه دست خودش نی

مرد اون نیس که اشتباه نمی کنه
مرد اونه که برا اشتباهش تاوان میده
واینمیسه تماشا کنه
که یکی دیگه رو به جاش بکشن بالا

عذرخواهی مرد
فقط وختی قابل قبوله
که خودش با دست خودش
قبل از عذرخواهی
تاوان کارشو داده باشه

--------
فراز سوم

هزار بار با خود تکرار کرد

ان الانسان لفی خسر
ان الانسان لفی خسر
ان الانسان لفی خسر
ان الانسان لفی خسر (۱)

----------
فراز چهارم

کلمه کم دارم برا بازگو کردن حالم. گریه امونمو بریده. مرتب بغض میکنم. هر نشونهای، هر حادثهای، حتی رد شدن از مدرس و خنکای پارک، همهاش یاد توام. صدای جیغهای ممتد تو از خود بی خودم میکنه. جیغ کشیدی سرم و چه کودکی و صداقتی داش جیغ تو. دستم رو گذاشتم روی گلوت. گلوی نحیفت. دست میکوبیدی به تنم مث همیشه که حس خفگی داشتی. خفه میشی. حرصم میگیره که حتی توی اون وانفسای بی نفسی، زندگی نمیخوای. التماس نمیکنی که نکشمت. بوسه دوباره میخوای. آغوش میخوای. انگار این که نمیتونم مث تو باشم داره روانیم میکنه. بالاخره راحت میشی. نفست بند میاد. دستامو از روی گلوت برمیدارم. تو که از هر دریچهای پی یه فرصت دیدار دوباره بودی و من پر از بهانه. مهربون بودی. فراتر از این واژه. میدونی الان چند ساله که دارم کنار جسدت گریه میکنم ؟؟!!! زنی که عاشقم بود افتاده کنارم. تن بیجونت یخ زده و هرچی بغلش میکنم جون نمیگیره. گرم نمیشه. یه لباس توری سفید تنته. لپات گل انداخته.(۲)

--------
فراز پنجم

وَإِنَّهُ لِحُبِّ الْخَيْرِ لَشَدِيدٌ
و به راستی او سخت شیفته سود است
أَفَلَا يَعْلَمُ إِذَا بُعْثِرَ مَا فِي الْقُبُورِ 
آیا نمی داند چون آنچه در گورهاست بیرون ریخته شود
وَحُصِّلَ مَا فِي الصُّدُورِ
و آنچه در سینه هاست فاش گردد
(۳)

----
پ.ن
۱- سوره عصر
۲- یادداشت درفتی در وبلاگ سابقم به تاریخ ۱۴ نوامبر ۲۰۰۸
۳- آیاتی از سوره عادیات


دوشنبه، بهمن ۲۰

آخر زمستان

کم کم وخت فرستادن سررسیدهاست.

IndecentProposal


Diana: Have I ever told you I love you? 
David: No. 
Diana: I do. 
David: Still? 
Diana: Always.


شنبه، بهمن ۱۸

ستون های هشت گانه

مثال راکب دریاست
حال کشته عشق
به ترک بار بگفتند و 
خویشتن رستند

به سرو گفت کسی
میوه ای نمی آری
جواب داد
که
آزادگان تهی دستند



بهمن ۹۳ - آرامگاه سعدی