چهارشنبه، خرداد ۱۰
سهشنبه، خرداد ۹
نخستین بار گفتش کز کجایی
جایی که من بزرگ شدم
احساس
خیلی امر مهمی نبود
اگر از زنی عاشقانه حرف می زدی
نشان خامیات بود
اگر گلدانی می خریدی و هر صبح
آبش می دادی
بیکاره بودی
اگر عصرها
دوربین به دوش
می رفتی که برای دلت
عکاسی کنی
وقت تلف می کردی
اگر شعر می خواندی
و شعر خواندن
آرامت می کرد
یک چیزیت می شد
در جایی که من بزرگ شدم
احساس
خنده آور بود
و جماعتی سنگین دل
دور می نشستند
دوره ات می کردند
و احساسات تو را
عشق را
انسان را
ریشخند می کردند
و برایشان
معیار سنجش آدم ها
محترمانه اش
موفقیت" بود"
موفقیتی
که فقط
بوی گند پول
از آن بلند می شد
من
اینجا بزرگ شدم
...
اردی بهشت نود و یک
دوشنبه، خرداد ۸
جواب
برگرد
انگار که هیچ پلی را
هیچ وقت
خراب نکرده ای
برگرد
به شهر خودمان برگرد
به آن پنجشنبه های ذوق زدگی
به هیچهای تناولی
به شهرام ناظری اتوبان مدرس
ناگهان برگرد
جوری برگرد
انگار که اصلن
اتفاقی نیفتاده است
انگار که هیچ پلی را
خراب نکرده ای
نگران نباش
من تو را
از تمام رودخانهها
عبور خواهم داد
انگار که هیچ پلی را
هیچ وقت
خراب نکرده ای
برگرد
به شهر خودمان برگرد
به آن پنجشنبه های ذوق زدگی
به هیچهای تناولی
به شهرام ناظری اتوبان مدرس
ناگهان برگرد
جوری برگرد
انگار که اصلن
اتفاقی نیفتاده است
انگار که هیچ پلی را
خراب نکرده ای
نگران نباش
من تو را
از تمام رودخانهها
عبور خواهم داد
چهارشنبه، خرداد ۳
جنگ
یک مرد
کشته می شود
و مرگش
در یک سرزمین
شهادتی ارجمند خوانده می شود
و در سرزمین مجاور
همان مرگ
هلاکتی بی ارزش است
کشته می شود
و مرگش
در یک سرزمین
شهادتی ارجمند خوانده می شود
و در سرزمین مجاور
همان مرگ
هلاکتی بی ارزش است
یکشنبه، اردیبهشت ۳۱
کلم ات
هر کس که باشی
یک حرفی را
هر چه هم که درست باشد
بار اول که بزنی
شنیده می شود
بار دوم
تکراری می شود
بار سوم
مسخره می شود
بار چارم
فحش می خورد
یک حرفی را
هر چه هم که درست باشد
بار اول که بزنی
شنیده می شود
بار دوم
تکراری می شود
بار سوم
مسخره می شود
بار چارم
فحش می خورد
شنبه، اردیبهشت ۳۰
فاجعه فرودگاه
اولش خیلی سخت نبود. چند ماهی مقدمه چینی و خرده کاری های روزهای آخر و بعد سوار ماشین میشویم و میرویم فرودگاه. شوخی و خنده و آخرین بحثهای مزخرف سیاسی و بعد هم فرودگاه و شامی و قهوهای شاید و خداحافظی و روبوسی و گیت سپاه و آخرین نگاههای هراسان رفیقی که میرود بلکه بی حرف پس و پیش، مهر خروج را بزنند روی گذرنامهاش.
و بعد .... سکووووت. فقط صدای پیجر فرودگاه را میشنوی که "فلان پرواز تهران را به مقصد جایی دور، جایی خیلی دوور ترک کرد". ظاهرش خیلی سخت و پیچیده نیست. تمام ماجرا شاید در چند ساعت اتفاق میافتد و برای یکی مثل من، چند بار در این سالها اتفاق افتاده. حتی شاید تا چند ماه بعد هم خیلی به چشم نیاید.
نمیدانی و نمیفهمی که دقیقن چه فاجعهای (تاکید دارم روی این لغت فاجعه)، اتفاق میافتد. به قول آن جوک قدیمی داغی و حالیت نیست.
رفیقی، دوستی میرود و از رفتنش که چند ماهی و سالی گذشت و وقتی حساب انتظار آن "به امید دیدار" واپسین، از دست در رفت، حالا عمق فاجعهی آن روز فرودگاه رو مینماید.
تمام آن لحظهها، آن شام آخر، آن بحثهای توی ماشین، آن روبوسی نگران آخر در صف، آن نگاههای لرزان، حتی صدای پیجر لعنتی فرودگاه که "فلان پرواز تهران را به مقصد جایی دور، جایی خیلی دوور ترک کرد". تمام اینها مثل یک اسلاید سرطانی مدام جلوی چشمت رژه میروند. انگار هزار سال تنهایی برآدم گذشته است.
همه زندگیمان را احاطه کرده این واژه نفرینی "رفتن". ما محاصره شدیم در این کوچ اجباری یک نفر در میان. حالا بعد این سالها، وقتی خبردار میشوم که فاجعه فرودگاهی دیگر در پیش است، تمام تنم میلرزد. خیلی میترسم از این روزها. دیگر در توان من نیست. این فرودگاه رفتنها. بدرقه کردنها. این روبوسیهای آخر در صف. حتی صدای آن پیجر لعنتی فرودگاه که فلان پرواز تهران را .......
و بعد .... سکووووت. فقط صدای پیجر فرودگاه را میشنوی که "فلان پرواز تهران را به مقصد جایی دور، جایی خیلی دوور ترک کرد". ظاهرش خیلی سخت و پیچیده نیست. تمام ماجرا شاید در چند ساعت اتفاق میافتد و برای یکی مثل من، چند بار در این سالها اتفاق افتاده. حتی شاید تا چند ماه بعد هم خیلی به چشم نیاید.
نمیدانی و نمیفهمی که دقیقن چه فاجعهای (تاکید دارم روی این لغت فاجعه)، اتفاق میافتد. به قول آن جوک قدیمی داغی و حالیت نیست.
رفیقی، دوستی میرود و از رفتنش که چند ماهی و سالی گذشت و وقتی حساب انتظار آن "به امید دیدار" واپسین، از دست در رفت، حالا عمق فاجعهی آن روز فرودگاه رو مینماید.
تمام آن لحظهها، آن شام آخر، آن بحثهای توی ماشین، آن روبوسی نگران آخر در صف، آن نگاههای لرزان، حتی صدای پیجر لعنتی فرودگاه که "فلان پرواز تهران را به مقصد جایی دور، جایی خیلی دوور ترک کرد". تمام اینها مثل یک اسلاید سرطانی مدام جلوی چشمت رژه میروند. انگار هزار سال تنهایی برآدم گذشته است.
همه زندگیمان را احاطه کرده این واژه نفرینی "رفتن". ما محاصره شدیم در این کوچ اجباری یک نفر در میان. حالا بعد این سالها، وقتی خبردار میشوم که فاجعه فرودگاهی دیگر در پیش است، تمام تنم میلرزد. خیلی میترسم از این روزها. دیگر در توان من نیست. این فرودگاه رفتنها. بدرقه کردنها. این روبوسیهای آخر در صف. حتی صدای آن پیجر لعنتی فرودگاه که فلان پرواز تهران را .......
دوشنبه، اردیبهشت ۲۵
هیچ
یک روز
یکی از همکارهای من
سر ساعت ناهار
چند دقیقه ای با قاشق
غذایش را زیر و رو کرد
بعد
سینی را کمی به عقب هل داد
و گفت :
"دیگر از غذا خوردن هم خسته شدم"
و دیگر
غذا نخورد
روزهای زیادی گذشت
و او آنقدر غذا نخورد
تا یک روز
یک ربع مانده به ساعت ناهار
سرش را روی میز گذاشت
و مرد
یکی از همکارهای من
سر ساعت ناهار
چند دقیقه ای با قاشق
غذایش را زیر و رو کرد
بعد
سینی را کمی به عقب هل داد
و گفت :
"دیگر از غذا خوردن هم خسته شدم"
و دیگر
غذا نخورد
روزهای زیادی گذشت
و او آنقدر غذا نخورد
تا یک روز
یک ربع مانده به ساعت ناهار
سرش را روی میز گذاشت
و مرد
یکشنبه، اردیبهشت ۲۴
شنبه، اردیبهشت ۲۳
به شیوه های قدیم
یکی تا صبح نماز شب میخواند، سپیده که هوا روشن شد، دید که قبله سوی دیگری بوده است. ساعت دیر زنگ زد و گذارمان از حیرت به یقین به وقفه افتاد. صبح که رسیدیم به بام پرواز، دیدیم که کلاغها هم حتی رفتهاند به قیلاق، جایی سردتر ییلاق و گرمتر از قشلاق. در آن وانفسای جاماندگی تفال زدم به حالت ابروی تو که نه خوشنود بودی و نه ناامید. تلفن بود که زنگش فکرم را گسیخت و من رفتم برای کاری که هیچ کاری نبود و به جایی که هیچ جایی نبود و پایم گیر کرد به لب جوی آبی که مرا برد تا روزنامهفروشی منقرضی و خبری متحیرم کرد و خبری گیجم کرد و خبری مشتاقم کرد و هولم داد توی دیگ حلیم هولهولکی سحری روزهای که تا همین الان که اینجا ایستادهام، افطار نشده است.
سعدی همه ساله وعظ مردم
میگوید و خود نمیکند گوش
همین
امسال
برای اولین سال
بعد از سالها
نمایشگاه کتاب نرفتم
تحریم ؟
ها ها .... نه بابا
من و چه به این کارهای بزرگ
مسافرت بودم
نرسیدم
برای اولین سال
بعد از سالها
نمایشگاه کتاب نرفتم
تحریم ؟
ها ها .... نه بابا
من و چه به این کارهای بزرگ
مسافرت بودم
نرسیدم
سهشنبه، اردیبهشت ۱۹
رسم
کاش
تمام این مناسبات
تمام این عرف ها
تمام این آداب
ناگهان فرو می ریخت
کاش اینها همه یک کابوس بود
که با لیوانی آب سرد
فروکش می کرد
کاش دستان گره کرده تو
در دستان دیگری
یک شوخی بی مزه بود
کاش تمام این قاعده های جهان شمول
تمام این فتواهای بی خاصیت
مثل طاق یک ساختمان فرسوده
در یک زلزله بزرگ
فرو می ریخت
ناگهان
دستان تو از همه دستهای جهان
جدا می شد
فنجان چای از دست من می افتاد
و من و تو
دوان دوان
تمام میهمان ها را
و چشمان گرد از تعجبشان را
کنار می زدیم
به سوی هم می آمدیم
و در آغوش هم
آرام می گرفتیم
زمستان 89
تمام این مناسبات
تمام این عرف ها
تمام این آداب
ناگهان فرو می ریخت
کاش اینها همه یک کابوس بود
که با لیوانی آب سرد
فروکش می کرد
کاش دستان گره کرده تو
در دستان دیگری
یک شوخی بی مزه بود
کاش تمام این قاعده های جهان شمول
تمام این فتواهای بی خاصیت
مثل طاق یک ساختمان فرسوده
در یک زلزله بزرگ
فرو می ریخت
ناگهان
دستان تو از همه دستهای جهان
جدا می شد
فنجان چای از دست من می افتاد
و من و تو
دوان دوان
تمام میهمان ها را
و چشمان گرد از تعجبشان را
کنار می زدیم
به سوی هم می آمدیم
و در آغوش هم
آرام می گرفتیم
زمستان 89
سهشنبه، اردیبهشت ۱۲
دوووور
یک اقیانوس
فاصله بین ماست
مرزهای زیاد
مردمان رنگارنگ
و روزهایی
به بلندی قرن
اما
ناگهان
کنار دریا
زیر آفتاب سوزان
سر می چرخانی و نگاهت
با نگاهم
می آمیزد
و پی ات که می دوم
لابه لای دخترهای چشم بادامی
گم می شوی
.....
فاصله بین ماست
مرزهای زیاد
مردمان رنگارنگ
و روزهایی
به بلندی قرن
اما
ناگهان
کنار دریا
زیر آفتاب سوزان
سر می چرخانی و نگاهت
با نگاهم
می آمیزد
و پی ات که می دوم
لابه لای دخترهای چشم بادامی
گم می شوی
.....
اشتراک در:
پستها (Atom)