* یه بنده خدایی ایمیل زده بود که کسی تلفن من رو توی کامنتی در وبلاگ سابق شما گذاشته لطفن پاکش کنید. بعد مدت ها لاگین کردم توی وبلاگ قدیمی. داشتم اونو پاک می کردم چشمم خورد به این. یه پست درفت که هیچ وقت منتشر نشده بود. یه لحظه حس کردم اون تو داره خفه می شه این پست. این همه انرژی داشته اون موقعها. بعد تمام این سالها، توی اون درفت لیست احمقانه حبس بوده. حالا اینجا انرژیشو آزاد می کنم. انرژی ظهر روز 14 نوامبر 2008. که اینقدر زیاد بوده که داشتم جلوی چشم همکارام به خاطرش گریه می کردم.
چهارشنبه، دی ۲۱
2008-11-14 12:27:22
کلمه کم دارم برا بازگو کردن حالم. گریه امونمو بریده. مرتب بغض میکنم. هر نشونهای، هر حادثهای، حتی رد شدن از مدرس و خنکای پارک، همهاش یاد توام. صدای جیغهای ممتد تو از خود بی خودم میکنه. جیغ کشیدی سرم و چه کودکی و صداقتی داش جیغ تو. دستم رو گذاشتم روی گلوت. گلوی نحیفت. دست میکوبیدی به تنم مث همیشه که حس خفگی داشتی. خفه میشی. حرصم میگیره که حتی توی اون وانفسای بی نفسی، زندگی نمیخوای. التماس نمیکنی که نکشمت. بوسه دوباره میخوای. آغوش میخوای. انگار این که نمیتونم مث تو باشم داره روانیم میکنه. بالاخره راحت میشی. عاشق عاصی. تو که از هر دریچهای پی یه فرصت دیدار دوباره بودی و من پر از بهانه. مهربون بودی. فراتر از این واژه. میدونی الان چند ساله که دارم کنار جسدت گریه میکنم ؟؟!!! زنی که عاشقم بود افتاده کنارم. تن بیجونت یخ زده و هرچی بغلش میکنم جون نمیگیره. گرم نمیشه. یه لباس توری سفید تنته. لپات گل انداخته. اگه بیشتر از این بنویسم آبروم جلو همکارام میره از شدت گریه.*