
اگر آن آینه برنجی را
از نمایشگاه آن بیوه زن تنها
برایت می دزدیدم
اگر آن شب سیزدهم
در آغوش می گرفتمت
از خانه تاریک با هم فرار می کردیم
و صورت ترسیده ات را با دو دست
می گرفتم جلوی صورتم و یواش می گفتم :
"نترس ... من اینجام"
الان
به جای این
که پی بخت ناکوکت
رفته باشی کره ماه
اینجا
کنار دست من
لمیده بودی و با هم
چرت عصرگاهی می زدیم.
فروردین نود
++++++++