یکشنبه، آبان ۲۱

کارهایی که تنهایی با ما می کند 2


چند وقتی ست که کنجی از ذهنم واژه "تنهایی" پررنگ شده. حرفیه که بصورت روزانه از دهن همه خارج میشه. به چی میگیم تنهایی؟ چرا میگیم تنهایی؟ چه حسی پشت این کلمه هست که باعث همدردی یا کدورت بین آدمها میشه!

آدما رو نگاه می کنم.

بعضی ها اصلا دوست ندارن با خودشون تنها باشن. انگار دنیای درونشون یه هیولای ناشناخته و بزرگه که ازش می ترسن. آدما همیشه از چیزای ناشناخته می ترسن.

بعضیا تنهایی رو به نداشتن همراه میگن.

بعضیا فکر می کنن که اگه مورد نامهری قرار بگیرن، تنها شدن.

و خیلی چیزای دیگه.

بعضی ها هم با زمانهای خالیشون، وقتایی که کسی پیششون نیست، به قول معروف زمان های تنهایی شون خیلی حال می کنن. اصلا دنبال این میگردن که تنها باشن.

مثل خودم. عاشق یک روز تنها و پرکار توی کتابخونه م. بعضی روزا شاید روی هم رفته پونزده تا کلمه هم حرف نمی زنم.

این برای من آزار دهنده نیست.

به این فکر می کنم که چی میشه که من احساس تنهایی کنم؟

اینکه وقتی بخوام چیزی رو به کسی که می خوام بگم، و نتونم. یا احساس نیاز به حضورش کنم و نداشته باشمش. و اینها همگی باید چاشنی عاطفی داشته باشه، در غیر این صورت حس تنهایی نمیاد سراغم.. به این فکر کردم که کی این طوری میشه. وقتی که الکی خودمو بندازم تو معذوریتی چیزی که نتونم حرف بزنم و راحت باشم.

خیلی چیزاها پیچیده س اما در عین حال میتونه ساده باشه.

برای خودم خیلی جالب بود که این قضیه رو توی خودم دیدم.

دلم خواست بهت بگم.

حتمن که تو بهش فکر کردی، نظرتو در مورد این قضیه بهم بگو. دوست دارم بدونم "تنهایی" تو دایره زندگی و واژگانت چجوریه. تو با من خیلی فرق می کنی و این که بدونمش برام جذابه.

البته این نگاه اصلا قطعی نیست. چون تجربم کمه و ممکنه هر لحظه اتفاقی بیفته که  بنظرم این حرفای الانم اشتباه بیاد و اصلا فکر کنم که چه کاریه که آدم بخواد به این چیزا فکر کنه.

شاید الان تو یه چیزی بگی و نظر من صدوهشتاد درجه برگرده. اصلا در موردش با بقیه حرف نزدم.

 چه بهتر میشه اگه در این مورد باهم بیشتر حرف بزنیم.

: )