چهارشنبه، اسفند ۶

بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست

میدونی مسئله باور نکردنه. آدم حتی میبینه ولی باور نمی کنه. من همیشه کور رنگی داشتم. اما اون چشماش خیلی خوب کار میکرد. روزی که بعد از چند بار تاکید به نوک مدادی گفت نقره ای، من دیدم اما باورم نشد. حتی هنوزم باورم نشده بعد این همه اتفاق. تو فیلم بست آفر وختی یارو طرفش به همه اعتمادش یه جا رکب می زنه، میره تو کافه محل قرارشون که از قضا اسمش کافه زمان بوده، یه میز دو نفره میگیره و هر روز منتظر میشینه. باورش نمیشه اون همه هم آغوشی، اون بوسه ها، اون حرفای قشنگ واقعی نبوده باشه. تو ذهنش اینه که فلانی یه روزی میاد و واسه همه چیز توضیح میده. مگه داریم اصن. مگه میشه. حتما حرف این آدما درباره تو همش دروغه. مگه دنیا این شکلیه. به قول اون فراز دعای کمیل : نه، چنین ظنی به تو نمیره.