یکشنبه، دی ۲۶

رویا

دلم می‏خواهد آن‏قدر برف ببارد
که در هیچ خانه‏ای باز نشود
هیچ اتومبیلی روشن نشود
هیچ چکمه‏ای دوام نیاورد
هیچ جاده‏ای باز نماند
هیچ هواپیمایی نپرد
با شال و کلاه کوه‏نوردی
مثل جوانی‏هایمان
برسانم خودم را به پای پنجره اتاق تو
تو نشسته باشی با دامن و جوراب پشمی
با ژاکت دکمه دار سبز
جلوی بخاری و کتاب بخوانی
و من برف پشت شیشه را با دستان بدون دستکش کنار بزنم
و تماشایت کنم