پنجشنبه، اسفند ۴

یه وختایی هس

یه وختایی هم هست که آدم خیلی کار داره اما تو یه وضعیتی گیر میفته. مثلن باید بمونه منتظر پستچی و نمی تونه بره دمبال کاراش بیرون. یا کیلید نداره بره تو خونه و مجبوره بشینه تا یکی براش کیلید بیاره. خلاصه شرایط جوری می شه که اوضا از کنترلش خارج می شه. بعد در شرایطی که خیلی کار داره اما می شینه به تلویزیون دیدن یا فیس بوک رو گشتن دمبال دوستای قدیمیش یا شعر خوندن یا هر چی. هر وختم وجدان بیدارش جوش بیاره که اوهوی مگه تو این همه کار نداری ؟ بر میگرده با خونسردی بهش می گه مگه کوری نمی بینی که دست من نیست ؟ بعدم به کارش ادامه می ده.

حالا ینی از گفتن این حرفا خواستم بگم این وض رو خیلی دوست دارم. مث الان که اومدم سر بزنم به دوستم در محل کارش و ببینمش و کلی هم کار دارم اما گفت یه دیقه می ره و میاد و الان چهل دیقه س که نیومده و منم کلن کارا رو کنسل کردم و چون نمی تونستم بی اطلاع اون برم و ناراحت می شد از دستم نشستم برا خودم و پاستیل نوشابه ای می خورم و با کیبورد تخمی ش وبلاگ می نویسم و به دخترایی که اومدن تو زندگیم و رفتن فکر می کنم و اشتباهاتم رو می شمرم و از این کارا.