شنبه، اردیبهشت ۳۰

فاجعه فرودگاه

اولش خیلی سخت نبود. چند ماهی مقدمه چینی و خرده کاری های روزهای آخر و بعد سوار ماشین می‏شویم و می‏رویم فرودگاه. شوخی و خنده و آخرین بحث‏های مزخرف سیاسی و بعد هم فرودگاه و شامی و قهوه‏ای شاید و خداحافظی و روبوسی و گیت سپاه و آخرین نگاه‏های هراسان رفیقی که می‏رود بلکه بی حرف پس و پیش، مهر خروج را بزنند روی گذرنامه‏اش.

و بعد .... سکووووت. فقط صدای پیجر فرودگاه را می‏شنوی که "فلان پرواز تهران را به مقصد جایی دور، جایی خیلی دوور ترک کرد". ظاهرش خیلی سخت و پیچیده نیست. تمام ماجرا شاید در چند ساعت اتفاق می‏افتد و برای یکی مثل من، چند بار در این سال‏ها اتفاق افتاده. حتی شاید تا چند ماه بعد هم خیلی به چشم نیاید.

نمی‏دانی و نمی‏فهمی که دقیقن چه فاجعه‏ای (تاکید دارم روی این لغت فاجعه)، اتفاق می‏افتد. به قول آن جوک قدیمی داغی و حالیت نیست.

رفیقی، دوستی می‏رود و از رفتنش که چند ماهی و سالی گذشت و وقتی حساب انتظار آن "به امید دیدار" واپسین، از دست در رفت، حالا عمق فاجعه‏ی آن روز فرودگاه رو می‏نماید.

تمام آن لحظه‏ها، آن شام آخر، آن بحث‏های توی ماشین، آن روبوسی نگران آخر در صف، آن نگاه‏های لرزان، حتی صدای پیجر لعنتی فرودگاه که "فلان پرواز تهران را به مقصد جایی دور، جایی خیلی دوور ترک کرد". تمام اینها مثل یک اسلاید سرطانی مدام جلوی چشمت رژه می‏روند. انگار هزار سال تنهایی برآدم گذشته است.

همه زندگی‏مان را احاطه کرده این واژه نفرینی "رفتن". ما محاصره شدیم در این کوچ اجباری یک نفر در میان. حالا بعد این سالها، وقتی خبردار می‏شوم که فاجعه فرودگاهی دیگر در پیش است، تمام تنم می‏لرزد. خیلی می‏ترسم از این روزها. دیگر در توان من نیست. این فرودگاه رفتن‏ها. بدرقه کردن‏ها. این روبوسی‏های آخر در صف. حتی صدای آن پیجر لعنتی فرودگاه که فلان پرواز تهران را .......