یکشنبه، آبان ۱۷

از آبان به مرکز

خیال این بود
که تو میرسی
اتومبیل من را دم در میبینی و ذوق مرگ میشوی
در را باز می کنی
وارد که شدی
چشمانمان تلاقی می کند
دوان دوان از پله ها بالا می آیی
به من می رسی
جیغ می کشی
از آن جیغ های معروفت
و خودت را توی بغل من می اندازی

خیال این شکلی بود
اما واقعیت این شد
که من رسیدم
و تو یادت رفت که قرار داشتیم
با آن همه ادعای عاشقیت دیوانه وار
تازه این برداشت خوش بینانه من است
از این رویداد مزخرف
حتی ممکن است
نخواسته باشی که بیایی
که در هر صورت
لنگ ادعای عاشقیت دیوانه وار
هواست