سه‌شنبه، آذر ۲۲

شیرنی

یکی از طلبکارای شرکت اومده بود پیشم واسه حساب و کتابش. برام شیرینی آورده بود. عجب شیرینی توپولی هم بود. حسابی خوردم و دادم بین همکارا پخش کردن. بعدش بهش گفتم که حساب شوما اینقدره ولی فعلن شرکت پول نداره. باور کردنی نبود اما لحظه ای که عصبانی و ناراحت داشت از اتاقم می رفت بیرون، برگشت یه نگاه غضب آلودی به جعبه نصفه شیرینی انداخت و رفت. فک کنم یه پونزده شونزده تومنی بابتش پول داده بود و حالا بابت بی ثمری کارش داشت به خودش فحش می داد.